گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام

و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخمدار است

با ریشه چه می کنید؟

گیرم که بر سر این بام

بنشسته در کمین پرنده ای

پرواز را علامت ممنوع می زنید

با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید؟

گیرم که می برید

گیرم که می زنید

گیرم که می کشید

با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید؟


قاصدک هان چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟

خوش خبر باشی اما اما

گرد بام و بر من
بی ثمر می گردی . . .
انتظار خبری نیست مرا

نه ز یاری نه ز دیّار دیاری

برو آنجا که بود چشم و گوشی با کس

برو آنجا که تو را منتظرند

قاصدک
در دل من همه کورند و کرند . . .
 
دست بر دار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ

با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ که فریبی تو، فریب !
قاصدک
هان ... ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد . . .

با توام آی کجا رفتی ، آی !
راستی آیا جایی خبری هست هنوز
مانده خاکستر گرمی جایی
در اجاقی
ــ طمع شعله نمی بندم ــ

خردک شرری هست هنوز ؟

قاصدک ابرهای همه عالم شب و روزدر دلم می گریند . . . .

اخوان ثالث


تبسم نقش نیرنگه من از شب شاکیم ای یار

طلوعم رو تماشا کن منو دست غزل بسپار

منو پاکیزه کن از خواب از این لکنت از این تکرار

رها کن آرزوها رو از این زندان بی دیوار

چه ناباور چه درد آور سکوتم بی نهاید شد

چه غمگینانه عشق ما دچار رنگ عادت شد

امشب به تو رو کردم ای یار صدا مرده

تو صبح دل آرایی من شام دل آزرده

امشب به تو رو کردم ای خاطره جاری

تو هق هق دریاوار من شبنم بیداری

من از بند نفس جستم حسابم با خودم پاکه

میون گود فریادم سکوتم گرده بر خاکه

یه زخم تازه کم دارم برای باور پاییز

خرابم کن که دلگیرم از این آبادی پرهیز

منو تا گریه یاری کن حریص امن آغوشم

منو بشناس که از یاد همه دنیا فراموشم



بجوشید بجوشید که ما بر شعاریم به جزعشق به جز عشق دگر کار نداریم

در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک به جز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم

چه مستیم چه مستیم از آن شاه که هستیم بیایید بیایید که تا دست بر آریم

چه دانیم چه دانید که ما دوش چه خوردیم که امروز همه روز خمیریم و خماریم

طبیبان فسیحیم که شو گرد مسیریم مسیح مرده گرفتیم در او روح دمیدیم

بپرسید از آنها که دیدند نشانها که تا شکر بگویند که ما از چه رهیدیم

دگر بار دگر بار ز زنجیر بجستم از این بند و از این دام زبان گیر بجستم

فلک پیر دو تایی پر از سحر و دغایی به اقبال جوان تو از این پیر بجستم

شب و روز دویدم ز شب و روز بریدم از این چرخ بپرسید که چون تیر بجستم

من از غصه چه ترسم چو با مرگ حریفم ز سرهنگ چه ترسم چو از میر بجستم




قدر این همه بابونه و این همه بهار پنهان را نمی دانی

قدر این همه روز پرپر شده

قدر این شعری که به خانه می آید و

دیگر سراغت را نمی گیرد

نه

دیگر در هیچ پنجره ای پیدا نمی شوی

و دیگر با هیچ ستاره ای همسفر نیستی

چه اشتباهی اتفاق افتاده است

با این همه بابونه و این همه بهار پنهان

این همه سال گمشده را

چگونه برگردم؟

نه راهی مانده است و نه ردپایی

تنها

سوزی و سوسوی ستاره ای سرگردان

در آسمان مغموم چند سالگی

چگونه برگردم

نه

این ستاره ی  سرگردان مرا به منزل نمی رساند

تمام روزهایم پر از حسرت گذشته هاست

کاش می شد بر می گشتم

آه دریغ و حسرت همیشگی....



وقتی که چشم های تو باشد

حتی اگر بهار نیاید

حتی اگر بهار

                 غمی نیست

وقتی که چشم های تو...اما

حتی اگر بهار بیاید

           زیبا

               هوای حوصله ابری ست



نیا باران زمین جای قشنگی نیست

من از جنس زمینم و خوب می دانم که گل

بر عقد زنبور است اما

یک طرف سودای بلبل

یک طرف بال و پر پروانه را هم دوست می دارد

نیا باران پشیمان می شوی از آمدن

در ناودانها گیر می افتی

که اینجا جمعه بازار است

و دیدم عشق را در دستها, زرد و کوچک

نسیه می دادند

نیا باران

نیا باران


و این جهان به لانه مارها مانند است

تمام جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی است که

هم چنان که تو را می بوسند

در ذهن خود طناب دار تو را می بافند

تو یکی از این هزاران مار

و من نشناختمت ...


چه سخت و غم انگیز است سرنوشت کسی که طبیعت نمی تواند سرش کلاه بگذارد

چه تلخ است میوه درخت بینایی...