شب از مهتاب سر می ره ، تمام ماه تو آبه

شبیه عکس یک رویاست ، تو خوابیدی ، جهان خوابه

زمین دور تو می گرده ، زمان دست تو افتاده

تماشا کن سکوت تو ، عجب عمقی به شب داده

تو خواب انگار طرحی از گل مهتاب و لبخندی

شب از جایی شروع می شه که تو چشماتو می بندی

تو رو آغوش می گیرم ، تنم سر ریز رویا شه

جهان قد یه لالایی توی آغوش من جا شه

تو رو آغوش می گیرم ، هوا تاریک تر می شه

خدا از دستهای تو به من نزدیک تر می شه

تمام خونه پر می شه از این تصویر رویایی

تماشا کن تماشا کن ، چه بی رحمانه زیبایی

 

 

کولی

گاه می پرسی که چرا خاموشم

از عشق نمی گویم ، لبخند ندارم

می گویی که همیشه به فکر منی

مرا می خوری ،تف می کنی ،ترک می کنی

ولیکن درک نمی کنی

باشد ،می گویم

حرف خواهم زد

من نور ستاره ام

رنگ مهتاب

نفس زندگی

ترس از عشقم

ترس از ضعفم

من بال خیالم

هستم ، بودم ، خواهم بود

قربانی تو

تابلو یک طرفه

خون خون آشامم

نفرینم

شمع روشنگر ، رو به خاموشی

لبه ی پرتگاهم من

همه چیزم ، هیچم

پس چرا می پرسی ؟

تو که باور نداری هیچ حرف مرا !

اما من

خاکم ، آتش ،باد

هر روز مرا داری در توام اما تو

در من نیستی

من سقفم برای سفال

ماهی برای ماهیگیر

حروف الفبا نامم

برای رویا من عشقم

برای خانه کدبانو

دستم برای جلاد

کم عمقم ، وسیعم ،عمیقم

برای کور من چشمم

من مادرم

پدرم

جدم

فرزند در راخ

آغازم

پایانم

نیمه راهم.....

پائولو

 

تبسم نقش نیرنگه ، من از شب شاکیم ای یار

طلوعم رو تماشا کن ، منو دست غزل بسپار

منو پاکیزه کن از خواب ، از این لکنت از این تکرار

رها کن آرزوها رو از این زندان بی دیوار

چه ناباور چه دردآور سکوتم بی نهاید شد

چه غمگینانه عشق ما دچار رنگ عادت شد

امشب به تو رو کردم ای یار صدا مرده

تو صبح دل آرایی من شام دل آزرده

امشب به تو رو کردم ای خاطره ی جاری

تو هق هق دریا وار من شبنم بیداری

من از بند نفس جستم ، حسابم با خودم پاکه

میون گود فریادم ، سکوتم گرده بر خاک

یه زخم تازه کم دارم برای باور پاییز

خرابم کن که دلگیرم از این آبادی پرهیز

منو تا گریه یاری کن حریص امن آغوشم

منو بشناس که از یاد همه دنیا فراموشم..........

 

 

آن برتر

به کنار تپه ی شب رسید

با طنین روشن پایش ، آیینه ی فضا شکست

دستم را در تاریکی اندوهی بالا بردم

و کهکشان تهی تنهایی را ، نشان دادم

شهاب نگاهش مرده بود.

غبار کاروان ها را نشان دادم

و تابش بیراهه ها

و بیکران ریگستان سکوت را

و او

پیکره اش خاموشی بود .

لالایی اندوهی بر ما وزید

تراوش سیاه نگاهش با زمزمه ی سبز علف ها آمیخت

و ناگاه

از آتش لب هایش جرقه ی لبخندی پرید

در ته چشمانش ، تپه ی شب فرو ریخت

و من

در شکوه تماشا ، فراموشی صدا بودم .

سهراب

به ندرت در می یابیم که پدیده های خارق العاده گرداگردمان را فرا گرفته اند.

معجزه ها پیرامون ما رخ می دهند ، نشانه های خدا راه را به ما نشان می دهند ،

فرشتگان تمنا می کنند صدایشان را بشنویم

اما ، از آن جا که آموخته ایم فرمول ها و قواعدی برای رسیدن به خدا وجود دارد ،

به هیچ یک از این پدیده ها توجه نمی کنیم.

متوجه نمی شویم که او جایی است که ورودش را روا بدارند.....

پائولو

هنگامی که لباس می پوشید ، شیوه بودنتان در جهان را نیز به تن می کنید

پس دقت کنید ....

اگر هر بار که لبخند بر لبانم می نشانی می توانستم به آسمان بروم و ستاره ای بچینم ،

آسمان شب دیگر مثل کف دست بود.....

در شگفتم از کسی که به دنبال گمشده ی خود می گردد ،

در حالی که خود را گم کرده و در پی آن نمی گردد...

امام حسین (ع)

در این اتاق تهی پیکر

انسان مه آلود !

نگاهت به کدام حلقه ی در آویخته؟

درها بسته

و کلیدشان در تاریکی دور شد

نسیم از دیوارها می تراود

گل های قالی می لرزد

ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند

باران ستاره اتاقت را پر کرد

و تو در تاریکی گم شده ای

انسان مه آلود !.............

نقش

در شبی تاریک ، که صدایی با صدایی در نمی آمیخت

و کسی کس را نمی دید از ره نزدیک

یک نفر از کوه بالا رفت

و به ناخن های خون آلود

روی سنگی کند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچکس دیگر

شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و روی صخره ها خشکید

از میان برده است طوفان نقش هایی را که به جا ماند از کف پایش

گر نشان از هر که پرسی باز ، بر نخواهد آمد آوایش

آن شب

هیچکس از ره نمی آمد

تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود

کوه ، سنگین ، سرگردان ، خونسرد .

باد می آمد ولی خاموش

ابر پر می زد ولی آرام

لیک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز

رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز

رعد غرید ، کوه را لرزاند

برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه

پیکر نقشی که باید جاودان می ماند

امشب

باد و باران هر دو می کوبند

باد خواهد بر کند از جای سنگی را

و باران هم خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید

هر دو می کوشند

می خروشند

لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه مانده بر جا استوار ، انگار با زنجیر پولادین

سال ها آن را نفرسوده است

کوشش هر چیز بیهوده است

کوه اگر بر خویشتن پیچد

سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند

و نمی فرساید آن نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک

یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت

در شبی تاریک......

سهراب

کریسمس مبارک

 

شب تنهایی خوب

گوش کن

دورترین مرغ جهان می خواند

شب سلیس است و یکدست و باز

شمعدانی ها و صدادارترین شاخه ی فصل ، ماه را می شنوند

گوش کن

جاده صدا می زند از دور قدم های تو را

چشم تو زینت تاریکی نیست

پلک ها را بتکان

کفش به پا کن و بیا

و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روی کلوخی بنشیند با تو

و مزامیر شب اندام تو را ، مثل یک قطعه ی آواز به خود جذب کنند

پارسایی است در آنجا که تو را خواهد گفت :

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه ی عشق تر است....

سهراب

روزها بود که گم شده بودم

یا شاید هم گم کرده بودم !

راه رها شدن از فریادهای درونم را

اینجا که رسیدم

رودخانه بود و درخت

کوه و پرنده

ساز و آواز

اما کسی نبود !

یک هم راز ، یک هم درد ....

ساز داشتند اما

کسی نوای دل مرا نمی نواخت

گم کرده بودم همه ی چیزهای خوب را

نغمه ی دلم خاموش شده بود

و .....

" باد سبک سر می گذرد

خطی نمی ماند در یاد تا

ابدیتمان ممنوع شود

در فکر صبحم

با آن لبان خالی

که ترانه ای نبرد هرگز تا بالای خورشید

و به بهای آن گریستم......."

تنهایی

بودن یا نبودنت

دردی از من دوا نمی کند

من تنها نیستم

تنهایی ام.........

وداع

به سفر خواهم رفت ......

کلماتی که ز لبهای چو گل خندانت

آمد و قلب مرا سخت آزرد

قلب من در تپش است

لحظه ای مات شدم

لحظه ی تلخ وداع ، هرگز از یاد نرفت

من تو را می بینم

با لبانی خندان

چمدانی در دست

کوله باری بر پشت

من ولی در سینه

دارم آهی سوزان

اشک من چون باران و دو دستم لرزان

تو به آیینه ی خود می نگری

من دو چشمم خیره

خیره بر جاده ای که قرار است تو فردا بروی

و سرانجام تو را با خود برد

من فقط دست تکان می دادم

غرق این اندیشه

که من تا ابد از تو جدا خواهم بود

و هرگز نیکی و بدی در جهان یکسان نیست ، همیشه بدی را به بهترین شیوه دور کن

تا همان کس که گویی با تو بر سر دشمنی است ، دوست و خویش تو گردد...

خداوند حکیم

کاش در این قفس بسته ی تنگ

گل آزادی من می خندید

آن کبوتر که لب بام نشست

کاش احساس مرا می فهمید

به هوای گیسوی نسیم

کاش یک لحظه نمی آسودم

کاش در آن افق نیلی رنگ

شور اوج یک کبوتر بودم

باز کن باز کن پنجره را سوی آن وسعت بیدار جهان

زندگی تلخ ترین خواب من است

می خواهم از اینجا بروم

بال احساس مرا باز کنید....................

و بعد از رفتنت.....

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غم خاکستری گم شد

و بعد از رفتن تو انگار کسی احساس کرد من بی تو هزاران بار خواهم مرد

و بعد از رفتنت انگار کسی احساس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

هنوز آشفته ی چشمان زیبای تو ام برگرد

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

و بعد از این همه طوفان وهم و پرسش و تردید

کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :

تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم

و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و احساس و تردید ، کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است

نمی دانم چرا ، شاید به رسم عادت پروانگی مان باز

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس ، تو را از بین گلهایی که در تنهایی ام روئیده

با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی :

"دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی

و من تنها برای دیدن آن چشم

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم"

همین بود آخرین حرفت

و من بعد از عبور تلخ و غمگین حریم چشم هایم را به روی اشکی از

جنس غروب ساکت خورشید وا کردم

نمی دانم چرا رفتی

نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم

نمی دانم کجا ؟ تا کی ؟ برای چه ؟

" و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی "

می رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید

و بعد از رفتنت

" یک قلب دریایی ترک برداشت "

 

گفتمش شیرین ترین آواز چیست؟

چشم غمگینش به رویم خیره ماند ، قطره قطره اشکی از مژگان چکید

لرزه افتادش به گیسوی بلند ، زیر لب غمناک خواند :

ناله ی زنجیرها بر دست من !

گفتمش آن دم که از هم بگسلد؟

خنده ی تلخی به لب آورد و گفت :

آرزویی دلکش است اما دریغ !

بخت شورم ره بر این امید بست

و آن طلایی زورق خورشید را

صخره های ساحل مغرب شکست !

من به خود لرزیدم از دردی که تلخ

در دل من با دل او می گریست

گفتمش : بنگر در این دریای کور ، چشم هر اختر چراغ زورقی است !

سر به سوی آسمان برداشت ، گفت :

چشم هر اختر چراغ زورقی است ، لیکن این شب نیز دریایی ست ژرف

ای دریغا شب روان کز نیمه راه ، می کشد افسون شب در خوابشان

گفتمش : فانوس ماه می دهد از چشم بیداری نشان

گفت : اما در شبی اینگونه گنگ ، هیچ آوایی نمی آید به گوش

گفتمش : اما دل من می تپد

گوش کن اینک صدای پای دوست !

گفت : ای افسوس در این دام مرگ ، باز صید تازه ای را می برند

این صدای پای اوست !

گریه ای افتاد در من بی امان

در میان اشک ها پرسیدمش ، خوش ترین لبخند چیست ؟

شعله ای در چشم تاریکش شکفت

جوش خون در گونه اش آتش فشاند

گفت : لبخندی که عشق سربلند ، وقت مردن بر لب مردان نشاند

من ز جا بر خاستم

بوسیدمش

هوشنگ ابتهاج