روزها بود که گم شده بودم
یا شاید هم گم کرده بودم !
راه رها شدن از فریادهای درونم را
اینجا که رسیدم
رودخانه بود و درخت
کوه و پرنده
ساز و آواز
اما کسی نبود !
یک هم راز ، یک هم درد ....
ساز داشتند اما
کسی نوای دل مرا نمی نواخت
گم کرده بودم همه ی چیزهای خوب را
نغمه ی دلم خاموش شده بود
و .....
" باد سبک سر می گذرد
خطی نمی ماند در یاد تا
ابدیتمان ممنوع شود
در فکر صبحم
با آن لبان خالی
که ترانه ای نبرد هرگز تا بالای خورشید
و به بهای آن گریستم......."
+ نوشته شده در شنبه ۷ دی ۱۳۸۷ ساعت 21:39 توسط mahya
|