روزها بود که گم شده بودم

یا شاید هم گم کرده بودم !

راه رها شدن از فریادهای درونم را

اینجا که رسیدم

رودخانه بود و درخت

کوه و پرنده

ساز و آواز

اما کسی نبود !

یک هم راز ، یک هم درد ....

ساز داشتند اما

کسی نوای دل مرا نمی نواخت

گم کرده بودم همه ی چیزهای خوب را

نغمه ی دلم خاموش شده بود

و .....

" باد سبک سر می گذرد

خطی نمی ماند در یاد تا

ابدیتمان ممنوع شود

در فکر صبحم

با آن لبان خالی

که ترانه ای نبرد هرگز تا بالای خورشید

و به بهای آن گریستم......."